آن شب ، در حالی که همه مسئولان ایرانی در خواب ناز آرمیده بودند ، آمریکا در اقدامی دزدانه هیولاهای آهنینش را به صحرای طبس فرستاد و البته طوفان شن هیمنه او را درهم شکست ...
پرسیدم: " چرا می خواهید بزنید؟"
گفتند: "داخل این ها بمب گذاری شده."
یک تیمسار نیروی هوایی آنجا بود یک نارنجک چهار میلیمتری بغل شقیقه اش گذاشتم و گفتم: "اگر مردی بگو هلیکوپترها را بزنند."
چون وصف مرا شنیده بود به هواپیمای F5 پیام داد که برگردند. آن بالگرد ها الان در نیروی دریایی ارتش کار می کنند. خودم داخل یکی از بالگرد ها و شهید حشمتی هم داخل دیگری رفت. از داخل آن ها دوازده دوربین دید در شب و ۲۰ عدد M16 و کالیبر۵۰ غنیمت گرفتیم. خدا رحمت کند شهید حشمتی که مشهدی بود به من گفت "یره موتورش هنوز صدا می کنه."
گفتم: "از در که رفتی تو، سمت راستت باکس بزرگی است."
گفت: "یک چیز قرمزه."
گفتم: "آره یک دکمه OFF و دیگری ON است بگذار روی OFF"
گفت: "همچنین می گی OFF و ON فکر می کنی من رفتم دانشگاه درس خوانده ام!"
گفتم: "بابا بزن سمت چپت، سمت چپ OFF است."
در همین موقع آقای خلخالی آمد و سر وسایلی که برداشته بودم کلی مرا دعوا کرد. گفت: "آمدی اینجا هم شبیخون بزنی؟"
من قهر کردم. بعد گفت: "حداقل آن M16 را به من بده."
یکی از دوربین های دید در شب را به او دادم گفت اینها چند تا بود گفتم دوتا بود یکی برای شما و یکی هم برای خودم برداشتم. بچه ها موتور ها را برداشتند و فرار کردند. و به آنها گفتم هرکس جلوی شما را گرفت، نمی ایستید. حتی چوب کبریت برای ما غنیمت بود. چون آن موقع کسی به ما اسلحه نمی داد. سپاه اینگونه تجهیز شد. ما شبانه خمپاره ارتش را برداشتیم. سرهنگ بدرخواهان افسر شجاع و خوبی بود. افسران تیپ یک لشکر ۹۲ زرهی همه خوب و پای کار بودند. سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر ۹۲، بسیار افسر خوبی بود. به من گفت بهروز می دانم تو داری خمپاره ها را برمیداری. تقریباً یک ماه از جنگ گذشته بود که حسن باقری را در گلف دیدم. من از سقز آمدم و مسئول محور دب حردان، ام الطمیر، ملیحان و آب تیمور اهواز شدند. مدتی روی ارتفاعات الله اکبر بودم. در اولین جلسه هماهنگی گلف که فرمانده محور ها نشسته بودند، همه توضیح دادند. بعد من پای نقشه رفتم. حسن پرسید تو کجایی گفتم من در دب حردان و ارتفاعات الله اکبر هستم. با ابوالفضل رفیعی و آقای درچه ای یک محور L مانند تشکیل داده بودیم.
آن طرف رودخانه ملیحان، آقای جعفر اسدی با حجت الاسلام حمید بشردوست و یک عده طلبه های دیگر مستقر بودند. من با کالیبر ۵۰ که از طبس آورده بودم تا صبح آنها را میزدم. ما نمیدانستیم که آنها آن طرف رودخانه هستند! در جلسه گلف، آقای اسدی گفت من شب ها از سمت چپ رودخانه تهدید می شوم. فکر می کنم ستون پنجم با فانوس علامت می دهد.گفتم: بابا ستون پنجم کیه، آنها بچه های ما هستند. اسدی بلند شد و گفت بر پدرت صلوات، تو پدر ما را در آوردی، یک هفته است که تا صبح نخوابیده بودیم. گفتم: من چه می دانستم! ما آنقدر اطلاع نداشتیم که دشمن و خودی را تشخیص بدهیم. موقعی که حسن باقری آمد، کالک و نقشه عملیاتی برای مان می آوردند. یادم هست محمد درخشان با موتور ۸۰ برای ما نقشه میآورد. کم کم سازماندهی شدیم و شکل گرفتیم که همهاش به حسن و اطلاعات عملیات بر می گشت. حسن به من گفت اگر تو جنگ منظم و چریکی را با هم تلفیق کنید اعجوبه ای می شوی. هر چند اعجوبه نشدم ولی در کارها موثر بودم. دائم به دنبال گرفتن تجهیزات و عملیات بودنم. من از اهواز یک بلدوزر و یک لودر آوردم. شبانه داخل یک کارخانه رفتم، گفتم: این لودر و بلدوزر را بیاورید بیرون. توی کمپانی شورلت هم چندتا بلیزر بود که آنها را هم بیرون آوردیم. به شخصی از بچههای جهاد گفتم: چه کاره ای؟ گفت: مهندس راه و ساختمان. گفتم: من نمی دانم راه و ساختمان یعنی چه، بلدی این بلدوزر را راه بیندازی؟ گفت: من آدمش را پیدا کردم. جنگ بلدوزر راه انداختم. یکسری نیرو گذاشتم تا کارهای فریب بکنند. یک نیرویی به نام حسن آهنگر بود. گفتم: حسن، من این لوله را نگه می دارم، تو این دو پایه را جوش بده. بعد آن را پشت سنگرهای خودمان گذاشتند. گفتم: برو از فاصله ۱۰۰ متری ببین چه می بینی؟ آمد و گفت: مثل لوله توپ می ماند. پرسیدم توپ تانک یا توپ؟ گفت: نه، مثل توپ لوله تانک. گفتم: خیلی خوب. پس این را یک کمی عقب تر بیاوریم تا دشمن کاملا گول بخورد. ما شبانه ۱۰۰ متر جلوی تیپ ارتش خاکریز میزدیم. نزدیکی های صبح لودر به عقب برمیگشت. زود میرفتیم لوله ها را کار می گذاشتیم. صبح که با دوربین میدیدم، انگار صد تا تانک پشت خاکریز است. بعد روی آن ها را هم پوشش میدادیم. دشمن عکس هوایی میگرفت. بعد آنقدر میزد تا خسته میشد. حسن باقری از ایده هایم استقبال می کرد.
#تاریخی